سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

حسن = علیزاده = قالفاچی

چشم ، نشستنگاه را چون رشته سر بند است چون خواب در چشم آید بند بسته بگشاید . [ و این از استعاره‏هاى شگفت است . گویى نشستنگاه را به آوند و چشم را به سر بند همانند فرموده و چون سربند بگشاید آنچه در آوند است برون آید ، و این سخن در گفته مشهورتر و ظاهرتر از سخنان پیامبر ( ص ) است و گروهى آن را از امیر مؤمنان علیه السّلام دانسته‏اند و از جمله گفته مبرد است در کتاب مقتضب در باب لفظ به حروف و ما در کتاب خود که مجازات آثار نبوى نام دارد از این استعاره سخن گفته‏ایم . ] [نهج البلاغه]

 RSS 

کل بازدید ها :

57162

بازدیدهای امروز :

10

بازدیدهای دیروز :

7


وضعیت من در یاهو

یــــاهـو


درباره من

حسن   = علیزاده  =  قالفاچی
حسن علیزاده
سلام چیزه خاصی واسه گفتن نیست......... سعی میکنم مطالب خوبی رو تو وبلاگم قرار بدم که مورد استفاده همه عزیزان قرار بگیره....تو این راه به نظرات و انتقادات شما همراهان نیازدارم مرسی که سر میزنید...


لوگوی من

حسن   = علیزاده  =  قالفاچی

 پیوندهای روزانه

[17]
[آرشیو(1)]


 اوقات شرعی

اشتراک

 


آوای آشنا



[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

حسن علیزاده تاریخ پنج شنبه 87/10/5 ساعت 12:0 عصر

مرد دستاتش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:


خدایا سلام امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.


امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم ، به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم.


خدایا تو شاهدی که به تنهایی نمی توانم!


از تو می خواهم که خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و علیرغم سدنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد کنی.


به من انمانی عطا کن تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم.


خدایا از تو سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی شب بخیر دوستت دارم.


آنگاه زمزمه کرد: خئایا با من حرف بزن!


و سینه سرخی آواز خواند ، اما مرئ نشنید.


سپس دوباره گفت : خوایا با من حرف بزن ! و آسمان غرشی کرد اما مرد باز هم نشنید.


به اطراف نگاهی انداخت و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم . ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.


اما مرد ندید و قریاد زد : خدایا معجزه ای به من نشان بده  و نوزادی به دنیا آمد اما مرد منوجه نشد.


در ناامیدی گریه سرداد و گفت خدایا مرا لمس کن بگذار بدانم که اینجا حضور داری.


پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد.


مرد قریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده .


اما او آنرا خواند و بخ کناری انداخت و از آنجا دور شد.


خدا در همین جاست در همین نزدیکی ها در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت


"نعمنهای خدا ممکن است آنطور که منتظرش هستید به دستتان نرسد



لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com